واقعا چه عجب. امروز اتفاق جالبی افتاد. در اوج نا امیدی، صبح که از خواب بیدار شدم، چشمم به جمال خورشید خانم روشن شد. دلم خیلی براش تنگ شده بود و فکر میکردم اگه خیلی خوش شانس باشم، باید حالا حالا ها فقط تو خواب خودمو بندازم زیر پاش. اگه میدونستی احساس حضورت چی کارم میکنه، شاید ...
به همین هم راضیم. مرسی زیبا رو، خوشحالم کردی
1 comment:
هومن جان نیستی، نمی نویسی؟
Post a Comment