Wednesday, January 09, 2008

باز هم یه دسته گل


چی کارشون کنم؟ کجا بزرگشون کنم؟ ای کاش ... اون روز ... اصلا به تلفن جواب نداده بودم. قبل از اینکه این تخم رو بکاری باید فکرشو میکردی. یا نه ... کاش اون روز هوا اونقدر خوب نبود که من در بالکن رو باز بذارم. که بعدش هم بخوام تلفن به دست برم تو بالکن و نا خواسته کار به اونجا برسه. هر بار، یه گندی میزنیم، زمین و زمان مقصرند الا خودمان.

اصلا نفهمیدم چطور این اتفاق افتاد. مشغول خوردن پرتغال بودم. تلفن زنگ زد. برداشتم. شروع به صحبت کردم. سر از تو بالکن در آوردم. هنوز حرف میزدم. سه تا هسته پرتغال موند رو دستم. همونجا تو بالکن، انداختمشون تو گلدون. حالا .... هر سه سبز شدن. چی کارشون کنم؟

3 comments:

Anonymous said...

هومن جان! طوری نشده که...بذار شاهان مجوس برای پرستش این سه تازه متولد شده بیان و ستایششون کنن...یه گلدون بگبر، هر سه تا رو اونجا بکار.... نگران نشو... شاید به ثمر نشستن...
مردم اسپرماتوزوییداشونو همینجوری ول می کنن به امون خدا!! این که چیزی نیست...بکارشون و هر روز نگاهشون کن... از زنده بودنشون لذت ببر...

Anonymous said...

Rastesh yek joraiee mikhastam harfaie Afshin ro behet begam!!! Yadame az bachegi har doone ya ghalameiee ke mikashti migereft. Yadete??

Anonymous said...

hamishe sabz bashi .hirsa doroat mige dasthaye too hamishe be golha enerjy midad midahad va khahad dad.